سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

سام دردونه بهشتی خونه ما

پیش به سوی ازنا

کوچولوی نازنازی مامان سلام . زندگی من خوبی ؟مامانی شرمنده ام که به قولم وفا نکردم و وهمچنان دارم تو فرشته نازنینمو اذیت می کنم . عزیز دلم امروز 16شهریور ماهه ونه این هوا خیال خنک شدن داره نه ویارای مامانی خیال تمام شدن.سر کار رفتن تو این شرایط برام خیلی سخت  شده قرارگذاشتیم  عصری با بابایی بریم  دکتر. مامانی خانم دکتر مریم شهبازی پزشک معالج ماست که هم خودش وهم خانم منشی بسیار مهربونن وحسابی دوستشون دارم . عصر که رفتم دکتر وشرایط برای ایشون گفتم برام دو هفته استراحت پزشکی  نوشتن ومن وبابایی هم تصمیم گرفتیم که بریم ازنا تا هم از هوای خوب وخنک اونجا بهره مند بشیم و هم مامان بزرگا مراقبت های لازمو از مون به عمل بیارن . آخیش م...
12 خرداد 1391

منو ببخش

کوچولوی ناز نازی مامان سلام . خوبی نقطه کوچولوی زندگی من . می دونم مامانی از دستم خیلی ناراحتی .می دونم که خیلی اذیتت می کنم . می دونم که اصلا بهت خوش نمی گذره . ولی منو ببخش . منو به خاطر این ویارای وقت وبی وقت ببخش . منو بخاطر اینکه تا چیزی می خورم اینقدر اذیت می شی ببخش . منو ببخش که نمی تونم تو این گرمای لعنتی چیزای خنکی که دوست داری بخورم . منو ببخش که اصلا نمی ذارم طعم همه اون چیزای خوشمزه ای رو که بابایی با هزار تا عشق برامون می خره بچشی . منو ببخش به خاطر تمام سردرد ها . کمر درد ها . ... منو ببخش عزیزم . من واقعا نمی دونم باید چکار کنم . تورو خدا منو ببخش . دوست دارم عزیزم قول می دم زودی خوب شم  ...
12 خرداد 1391

اولین دیدار

شوق دیدارتو لبریز شد از جام وجودم /شدم آن عاشق دیوانه که بودم ... کوچولوی ناز نازی مامان سلام . خوبی نفس من؟ زندگی ما مانی امروز 13 شهریورماهه و هوا بس ناجوانمردانه گرم . عزیزکم امروز یه روز خاص بود ؟!ساعت ده صبح نوبت سونو داشتم ومن و بابایی با کلی ذوق وشوق اومدیم که تو فرشته کوچولومونو ببینیم . مرکز سونوگرافی خیلی شلوغ بودوبد تر از همه اینکه اجازه ورود همراه به داخل اتاق پزشک رو نمی دادن واصرار ما هم بی نتیجه ماند  . تا نوبتمون بشه زمان به اندازه یه قرن گذشت .خدای بزرگ قلبم اونقدر داشت تند میزد که فکر میکردم الانه که از سینم بزنه بیرون . نمی دونم چه حالی داشتم که دکتر بهم گفت : آروم باش چیزی نیست . ولی من واقعا خیلی هیجان داشتم ....
12 خرداد 1391

اولین عیدت مبارک

کوچولوی نازنازی مامان سلام . خوبی عزیزکم ؟عزیز دل مامانی امروز 9 شهریورماه مصادف با عید سعید فطره .زندگی مامان عیدت مبارک . مامانی می دونم که این چند روز به خاطر ویارای شدید مامانی خیلی بهت خوش نمی گذره و نمی تونی راحت باشی . باید مامانی رو ببخشی . سعی کن حسابی زبر و زرنگ باشی وتا مامانی چیزی می خوره فوری همه ویتامیناشو از آن خودت کنی . نوش جونت .مامانی  قراره چند روزه دیگه با بابایی بیاییم ببینیمت هورا ... ...
12 خرداد 1391

یک اعتراف قشنگ

کوچولوی ناز نازی مامان سلام . خوبی عزیز دلم . امروز ده روزه که می دونم پیش منی و خودت شاید بهتر بدونی که چقدر از با تو بودن خوشحالم . مامانی امروز 25 مرداد ماه وسالگردازدواج من وبابا محمد .بابایی هنوز نمی دونه که تو داری میای پیش ما هر چند فکر کنم یه بو هایی برده اما خوب چیزی به روی خودش نمیاره . بهر حال تصمیم گرفتم خبر اومدن -تو فرشته کوچولو -به زندگیمونو امروز بهش بدم تا حسابی کیف کنه . صبح هم قبل از اینکه برم دفتر رفتم اون ست اصلاح 5 کاره ای رو که دوست داشت براش خریدم . این روزا تو دفتر اصلا بهم خوش نمی گذاره چون خاله فاطمه همکار خوب مامانی چند روزیه ای که رفته یه جای دیگه و من هم تنها شدم . ماه مبارک رمضان هم که هست وهیچ خبری از جلسه نیس...
11 خرداد 1391

وحالا من یک مادرم .

کوچولوی ناز نازی من سلام .عزیز دلم خوش اومدی به خونه ما . مامانی امروز 15 مرداد ماه سال یک هزار وسیصد ونود هجری شمسیه .الان چند روز صبحها که بیدار می شم حالت تهوع شدیدی دارم . خیلی از بو ها حالمو بد می کنه . بابایی اصرار داشت که برم پیش دکتر اما خودم فکر می کردم  مربوط به هوای گرم وروزه داری باشه . اما امروز دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم پیش دکتر . وقتی خانم دکتر ازم پرسیدن که باردار نیستم ؟ یه لحظه جا خوردم و با  اطمینان کامل گفتم نه !اما ایشون زیر بار نرفت وبرام یه تست نوشت . منم سر راهم به دفتر رفتم آزمایشگاه و تست دادم . قرار شد عصر جوابشو بگیرم . تا عصرعجب حالی داشتم واین ساعت هم که انگار نمی خواست از جاش تکون بخوره .... بالا...
10 خرداد 1391

وحالا من یک مادرم

تو آمدی ز دور ها ودور ها /زسرزمین عطر ها بلور ها/ نشانده ای کنون مرا به زورقی ز عاج ها بلور ها / مرا ببر امید دلنواز من/ ببر به شهر شعر ها وشور ها .  هر جای دنیا که باشی ، هر دینی که داشته باشی وبه هر زبونی که صحبت کنی یه واژه است که وقتی بر زبون میاریش بهت آرامش میده ؛ مهم نیست که چکار می کنی ،تحصیلاتت چه قدره ،چند سالته ،مردی یا زن ، پیری یا جوان ...مهم اینه که بدونی  یکی هست که همیشه همراهته و حضور سبز اون لحظه به لحظه باتو وتو همیشه از این حضور احساس آرامش کردی . همیشه بوده وهست ؛ هر جا که رفتی ، هر چه که خواستی، به هر حال که بودی اون با تو بود و شاید خیلی جاها ،خیلی وقتا تو اصلا اونو ندیدی اما اون بود. بود  بی آنکه من...
10 خرداد 1391