سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

سام دردونه بهشتی خونه ما

وحالا من یک مادرم .

1391/3/10 20:41
596 بازدید
اشتراک گذاری

کوچولوی ناز نازی من سلام .عزیز دلم خوش اومدی به خونه ما ماچ. مامانی امروز 15 مرداد ماه سال یک هزار وسیصد ونود هجری شمسیه .الان چند روز صبحها که بیدار می شم حالت تهوع شدیدی دارم . خیلی از بو ها حالمو بد می کنه . بابایی اصرار داشت که برم پیش دکتر اما خودم فکر می کردم  مربوط به هوای گرم وروزه داری باشه . اما امروز دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم پیش دکتر . وقتی خانم دکتر ازم پرسیدن که باردار نیستم ؟ یه لحظه جا خوردم و با  اطمینان کامل گفتم نه !اما ایشون زیر بار نرفت وبرام یه تست نوشت . منم سر راهم به دفتر رفتم آزمایشگاه و تست دادم . قرار شد عصر جوابشو بگیرم . تا عصرعجب حالی داشتم واین ساعت هم که انگار نمی خواست از جاش تکون بخوره ....متفکر بالاخره ساعت 5 وقتی که بابایی اومد دفتر دنبالم سر راه رفتم جواب آزمایشو بگیرم اما اصلا چیزی به بابایی نگفتم .با عجله پله های آزمایشگاهو بالا رفتم منتظر جواب شدم .وقتی که متصدی آزمایشگاه بهم گفت مبارکه نمی دونی چه حالی شدم اصلا باورم نمی شد ازش با ناباوری پرسیدم چی مبارکه ؟ اونم با مهربونی گفت :خانمی  مامان شدی .نمی دونستم باید چکار کنم اینقدر خوشحال وگیج بودم که نمی دونستم دارم چکار می کنم / چی می گم .صبح که امدم برای آزمایش چقدر از آزمایشگاه بدم اومد وحالا اینجا گویی برایم  به سان مکان مقدسی بود که مردمانش مرا مادر می خواندن.  احساس نابی بود که با هیچ چیزی نمی شد تقسیمش کرد . گویی بین زمین وآسمان در حال پرواز بودم . اصلا نفهمیدم چطور پله های آزمایشگاه بزرگ کیانپارس بین خیابان 7و8 غربی کیانپارسو پایین اومدم . اصلا نفهمیدم چطور سوار ماشین شدم . هیچ چیزی رو نمی فهمیدم . فقط خوشحال بودم حالا من هم یک مادرم قلب. فقط اینو می دونم که وقتی سوار ماشین شدم یه جیغ بلند کشیدم . بابایی هم مات ومبهوت مونده بود نگام می کرد ومنم بد جنسی کردم وچیزی بهش نگفتم . اینطوری نمی شد خبر به این خوبی رو بهشداد  باید توی یه فرصت مناسب بهش می گفتم که داره پدر  می شه . اون لحظه فقط از خدا خواستم که این حس قشنگ نصیب همه کسانی که دوست دارند مادر بشن کنه آمین . ممنون از خدای مهربونم که این سعادتو به من داد .

 

ا 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)