سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

سام دردونه بهشتی خونه ما

شور ونوای حسینی

  باز باران با ترانه می خورد بر بام خانه  یادم آرد کربلا را دشت پرشور وبلا را گردش یک ظهر غمگین گرم وخونین لرزش طفلان نالان زیر تیغ ونیزه ها را  با صدای گریه های کودکانه واندرین صحرای سوزان می دود طفلی سه ساله پر زناله  دل شکسته  پای خسته باز باران ... قطره قطره می چکد از چوب محمل آخ باران ... کی بباری بر تن عطشان یاران تر کنند از آن گلو را آخ باران ...  آخ باران.....     کاش ما هم حسینی باشیم                  ...
6 آذر 1391

عشق من

سام پسر ناز نازی مامان سلام . زندگی من . نفس من . عشق من . امید من . هستی من .نمی دونم چی باید بگم از این همه تاخیر ... عزیزکم روزیکه داشتم وبلاگتو درست می کردم از خدا خواستم که کمک کنه تا فقط از خاطرات خوب برات بگم اما مامانی انگار بخت با مامانی یار نبود . پسر قشنگم قبل از هر چیز باید از تمام دوستای خوبمون که تو این مدت مدام بهمون سر زدن وما رو شرمنده خودشون کردن تشکر کنیم . عشق من؛ درست 25 شهریور ماه بود که عمو ی جوونم رو در عین ناباوری از دست دادم، عمو مجیدی که فقط بیست سالش بود  اما انگار برای رفتن خیلی عجله داشت . رفتن عمو ضربه روحی خیلی سختی به مامانی زد چون خیلی  دوستش داشتم وسخت تر این بود که من اونو فقط چند ساعت ...
6 آذر 1391

ما اومدیم با کلی خبر

سام پسر نازنازی مامان  سلام .عزیزکم باید مامانی رو ببخشی که این همه مدت تنبلی کردم و وبلاگت آپ نکردم اما مامانی خودت که بهتر می دونی تو این دو ماه حسابی سرمون شلوغ بود از نامزدی وعقد های پشت سر هم که بگذریم می رسیم به اسباب کشی ....اما پسر گل مامان اشکال نداره تو این پست تمام اتفاقایی رو که افتاد برات تعریف می کنم . پسرم از اونجایی واست بگم که 25 خرداد ماه مصادف بود با سالروز خواستگاری بابایی از مامانی .تا این که بعد از کلی اومدن ورفتن سرانجام روز 24 تیر سال 86 من وبابا جونت با هم دیگه نامزد شدیم واین روز برای ما واقعا روز شیرینیه . جونم برای پسر قشنگم بگه که تو این مدت فاطمه جون (دختر عموی بابایی )عقد کرد بعد از اون نوبت به پری...
26 مرداد 1391

واکسن دو ماهگی

سام پسر نازنازی مامان سلام .نفس مامان امروز 13 خرداد ماهه . وچون فردا وپس فردا تعطیله امروز رفتیم واکسن دوماهگیتو زدیم. وای مامانی اگه بدونی من وبابایی چه اضطرابی داشتیم .همش نگران بودیم تب کنی .خیلی ها بهم گفتن که نیم ساعت قبلش بهت استامینوفن بدم اما وقتی با چند تا پزشک مشاوره کردم همشون گفتن نیاز نیست  .وقتی که نوبت شما شد آنچنان خواب مستی رفته بودی وخانم بهیارم مدام به من می گفت که بیدارت کنم  تا  اینکه بینی خوشگلتو گرفت کشید وشما رو بیدار کرد . اون قطره به نظرم بد مزه رو بهت داد ووای خدای من آنچنان محکم آمپلو تو پات فرو کرد که همزمان جیغ دوتامون دراومد . عزیزکم وقتی صدای گریتو شنیدم مردم دلم داشت آتیش می گرفت . اما ماما...
23 خرداد 1391