سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

سام دردونه بهشتی خونه ما

عشق من

سام پسر ناز نازی مامان سلام . زندگی من . نفس من . عشق من . امید من . هستی من .نمی دونم چی باید بگم از این همه تاخیر ... عزیزکم روزیکه داشتم وبلاگتو درست می کردم از خدا خواستم که کمک کنه تا فقط از خاطرات خوب برات بگم اما مامانی انگار بخت با مامانی یار نبود . پسر قشنگم قبل از هر چیز باید از تمام دوستای خوبمون که تو این مدت مدام بهمون سر زدن وما رو شرمنده خودشون کردن تشکر کنیم . عشق من؛ درست 25 شهریور ماه بود که عمو ی جوونم رو در عین ناباوری از دست دادم، عمو مجیدی که فقط بیست سالش بود  اما انگار برای رفتن خیلی عجله داشت . رفتن عمو ضربه روحی خیلی سختی به مامانی زد چون خیلی  دوستش داشتم وسخت تر این بود که من اونو فقط چند ساعت ...
6 آذر 1391

ما اومدیم با کلی خبر

سام پسر نازنازی مامان  سلام .عزیزکم باید مامانی رو ببخشی که این همه مدت تنبلی کردم و وبلاگت آپ نکردم اما مامانی خودت که بهتر می دونی تو این دو ماه حسابی سرمون شلوغ بود از نامزدی وعقد های پشت سر هم که بگذریم می رسیم به اسباب کشی ....اما پسر گل مامان اشکال نداره تو این پست تمام اتفاقایی رو که افتاد برات تعریف می کنم . پسرم از اونجایی واست بگم که 25 خرداد ماه مصادف بود با سالروز خواستگاری بابایی از مامانی .تا این که بعد از کلی اومدن ورفتن سرانجام روز 24 تیر سال 86 من وبابا جونت با هم دیگه نامزد شدیم واین روز برای ما واقعا روز شیرینیه . جونم برای پسر قشنگم بگه که تو این مدت فاطمه جون (دختر عموی بابایی )عقد کرد بعد از اون نوبت به پری...
26 مرداد 1391

واکسن دو ماهگی

سام پسر نازنازی مامان سلام .نفس مامان امروز 13 خرداد ماهه . وچون فردا وپس فردا تعطیله امروز رفتیم واکسن دوماهگیتو زدیم. وای مامانی اگه بدونی من وبابایی چه اضطرابی داشتیم .همش نگران بودیم تب کنی .خیلی ها بهم گفتن که نیم ساعت قبلش بهت استامینوفن بدم اما وقتی با چند تا پزشک مشاوره کردم همشون گفتن نیاز نیست  .وقتی که نوبت شما شد آنچنان خواب مستی رفته بودی وخانم بهیارم مدام به من می گفت که بیدارت کنم  تا  اینکه بینی خوشگلتو گرفت کشید وشما رو بیدار کرد . اون قطره به نظرم بد مزه رو بهت داد ووای خدای من آنچنان محکم آمپلو تو پات فرو کرد که همزمان جیغ دوتامون دراومد . عزیزکم وقتی صدای گریتو شنیدم مردم دلم داشت آتیش می گرفت . اما ماما...
23 خرداد 1391

اولین روزپدر بابای مهربون سام

سام پسر قشنگم سلام . مامانی امروز 15 خرداد ماهومصادف با میلاد باسعادن امام علی (ع)وروز پدر ومرده. سام مرد کوچک خونه ما روز خودت و بابای مهربونت مبارک پسر قشنگم امسال اولین سالیه که بابامحمدت پدر شده ومسلما از این بابت خیلی خوشحاله . بخصوص وقتی که پسر گلش با این خنده قشنگش دل باباشو ببره . مامانی منم از همین جا روز مرد رو به بابای خوبت تبریک می گم . می خوام بدونه نفسم به نفسش بنده . محمد عزیزم روزت مبارک حکایت باران بی امانی ست این گونه که من دوستت دارم . ...
22 خرداد 1391

روز پدر مبارک

گرچه زندگانیت غیر سوز وساز نیست پیش هیچ کسی دست تو دراز نیست پینه های دست تو خارهای پای تو هیچ کسی ندارد این قلب با صفای تو مرهم دل من است دست پینه بسته ات زیر تیغ آفتاب شانه های خسته ات خواهرم بهانه گیر ،من بهانه گیر تر فارغ از عذاب تو ازمانه بی خبر دفتر ومداد وکیف ،شال وکفش وروسری هرچه کهنه می شود  باز تازه می خری دانه های شبنم است یا عرق به روی تو بوی گندم است وگل بو ی خوب موی تو خار می رود به پات سوزنی بیاورم تا که ز پای تو خار را در آورم می شوی تو پیرمرد ریش وموی تو سپید آه جان من فدات شانه ات چرا خمید صورتت برشته شد در تنور آفتاب فرق کرده ای تو با قا...
22 خرداد 1391

وای کمک ...

سام پسر نازنازی مامان سلام . عزیزکم الان چند روزه که اومدیم خونمون . اما از همون روز اول کار مامان فقط شده:   نیروی کمکی می خوام . نبود ...... ...
22 خرداد 1391

پیش به سوی اهواز

سام پسر نازنازی مامان سلام . عزیزکم امروز 5 خرداد ماهه وما بعد از یه مسافرت طولانی برگشتیم اهواز . من که دلم حسابی واسه خونمون تنگ شده .هیچ وقت اینقدر از خونمون دور نبودم . دلم واسه تمام وسایلم تنگ شده بود . مامانی یه چیزی برات بگم . هوای ازنا هنوزم سرد بودوبخاریها روشن بودن .اما بابایی گفت که صبح زود حرکت می کنیم تا به گرما برنخوریم .منم کلی تعجب کردم . به نطرم هوا هنوز اونقدر گرم نشده بود که نشه رانندگی کنی . بهر حال صبح ساعت 5که می خواستیم حرکت کنیم یه لباس گرم تنت کردمو یه پتو هم دورت پیچوندم گذاشتم توی قنداق فرنگی . بابایی هم بخاری ماشینو روشن کرد من همش احساس سرما می کردم تا اینکه آزاد راه خرم زالو رد کردیم ورسیدیم نزدیکیای اندیمشک ....
22 خرداد 1391

چهل روزگیت مبارک

سام پسر نازنازی مامان سلام . نفس من چهل روزگیت مبارک عزیز دلم انشاالله هزار ساله بشی . دیگه داری واسه خودت آقایی می شی.سعی کن شبا زود بخوابی تا تپلی بشی .  زندگی من امروز با مادر جون بردیمت حمام و چهل روزگیتو جشن گرفتیم . دورت بگردم که این قدر حمام کردنو دوست داری. آروم می مونی تا مادر جون بشورتت . تمام حواست پیش آب بازی .عزیز مامان این چند وقت خیلی اذیت شدی وشبا همش بیداری ومدام گریه میکنی . خیلی ها می گن بعد از چهل روز خوب می شی خدا کنه من طاقت دیدن اشکاتو ندارم . فدات بشم شنیدم می گن بچه ها وقتی گریه میکنن اشک ندارن اما زندگی من تو اشکت می آید وآتیش به دل من می زنه . سام پسرم . منو ببخش اگه در حقت کوتاهی می کنم .  ...
22 خرداد 1391