تولدی دوباره
گاهی با خودم فکر می کنم که تاریخ تولد آدما حتما نباید اون تاریخی باشه که در شناسنامه هاشون به ثبت رسیده . چرا که خیلی از ماها اصلا اون روز قشنگ به یاد نداریم وشاید شیرینی اون روز تنها به جهت بیان خاطراتی باشه که اطرافیان برامون می گن . اما بعضی مواقع لحظاتی تو زندگیت پیش میاد که تو رو یه آدم دیگه می کنه . گویی که تازه متولد شدی . گویی که تازه نفس کشیدنو تجربه می کنی وچقدر شیرینه اون لحظه ای که تو با یک نگاه ،لبخند ویا حتی یک صدا دوباره متولد می شی ولحظه به لحظه این تولد تا ابد در ذهنت حک می شه . من این حسو پانزده فروردین ماه سال 91 تجربه کردم . همون لحظه ای که محمدعزیزم یه پتو آبی رنگ کوچولو رو تو دستش گرفته بود وبا یه لبخند قشنگ از درب اتاق شماره 9 بخش زنان وزایمان بیمارستان قدس داخل شد وبه من زندگی دوباره بخشید . همون لحظه ناب تکرار نشدنی ساعت سه روز سه شنبه وقتی که اون پتوی آبی رو کنار زدم و تصویر فرشته زیبایی را دیدم که سی ونه هفته وچهار روز لحظه به لحظه با من بود وحال به سان فرشته های آسمانی در دستانش پدرش آرمیده بود . درست اون لحظه بود که من به مفهوم زندگی کردن پی بردم . اون لحظه بود که فهمیدم نفس کشیدن چه لذتی داره . اون لحظه بودکه حس کردم تازه متولد شدم اون لحظه بودکه به زن بودنم بالیدم . بالیدم از این که خداوند چه سعادتی را نصیب من کرده بود . سعادتی که تا مادر نباشی نمی توانی آن را درک کنی . نمی توانی درک کنی که داشتن سعادت اینکه واسطه ای برای آمدن یکی از فرشته های آسمانی خداوندی به زمین باشی یعنی چه ؟باید مادر باشی تا بفهمی شیره جانت را عاشقانه به طفلت دادن چه لذتی دارده وتا مادر نباشی تمی توانی درک کنی وقتی آن موجود کوچک این چنین با ولع وحریصانه شیره جان تو را می مکدتا جان بگیرد تو هم با جان او جان می گیری . جان میگیری وعشق می ورزی . وقتی صدای گریه اش را می شنوی ،وقتی تمام وجودت بند بند می شود ریش ریش می شود وتو شعله می گیری تا او را در برگیری .در بر بگیری وتمام عشقت را ،تمام زندگیت را به او بدهی تا آرامش کنی ؛میفهمی که زندگی برای تو هم تازه آغاز شده است واین آغاز شیرینی ست برای درک عشق. عشقی که هرگز فانی نمی شود .عشقی که همواره جاودان خواهد ماند