سامسام، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

سام دردونه بهشتی خونه ما

لحظه دیدار نزدیک است

1391/3/16 15:14
746 بازدید
اشتراک گذاری

لحظه دیدار نزدیک است /باز من دیوانه ام مستم / باز گویی در جهان دیگری هستم / های مپریشی صفای زلفکم را باد/ مخراشی گونه ام را به غفلت تیغ/مریزی آبرویم را دل/لحظه دیدار نزدیک است ....

سام پسر ناز نازی مامان سلام . فدات بشم الهی خوبی ؟ مامانی امروز 14 فروردین ماهه واین یعنی اینکه فقط یه روز دیگه مونده تا روی ماهتو ببینم . دورت بگردم الهی تمام این مدت بارداری به یه طرف انتظار این ماه آخر برای دیدن گل رویت به یه طرف دیگه . زندگی من امروز با بابایی ومادر جون وسایل مورد نیاز برای استقبال از پایان سفر قشنگ شما مسافر کوچولومونو آماده کردیم و راهی اراک شدیم . شام خونه خاله جون بودیم و مامانی کلی افسوس خورد که چرا از اون همه غذاهای خوشمزه خاله فقط می تونه سوپ بخوره اما مامانی این شام با همه شام هایی که تا به حال خورده بودم فرق می کرد . یه جورایی خوشمزه بود به خاطر اینکه دیگه فردا می دیدمت اما یه جورایی هم بد مزه آخه می دونی این دیگه آخرین غذایی بود که با هم می خوردیم . دیگه داشتیم اخرین لحظه های با هم بودنو بعد از نه ماه طی می کردیم . من چقدر این مدت خوشبخت بودم که فرشته نازنینمو پیش خودم تنها داشتم . لحظه به لحظه با من بودی ومن از با تو بودن غرق سرور بودم . تمام حرفام .درد دلام احساستم می تونستی بفهمی وبا تکونات بهم می فهموندی که تو هم چه حالی داری . مامانی این مدت من خیلی اذیتت کردم . باید منو ببخشی . ببخشی که گاهی به خاطر مسایل پیش پا افتاذه ناراحت می شدم وتو رو هم ناراحت می کردم . آخ الان که دیگه داری کم کم از پیشم میری می فهم که چه لحظاتی رو از دست دادم . کاش تموم اون لحظات ازحافظه قشنگ وروح لطیفت پاک بشن وتو فقط لحظه های خوب با هم بودنمون به خاطر داشته باشی . مامانی بدون که من همیشه عاشقتم . جونمو برات می دم . دیوانه وار دوست دارم . شاید روزی وقتی که خودت بچه  دار شدی بفهمی  چی دارم بهت می گم . ...قربونت برم الهی ساعت 9 شب بود که با بابایی ومادر جون اومدیم بیمارستان قدس تا کارهای اولیه بستری شدن رو انجام بدیم که گفتن باید شب بمونیم . من ومادر جون موندیم وبابایی با اون نگاه خاص ومهربونش با دایی ایرج وخانم دایی که اومده بودن بیمارستان پیش ما رفت خونشون . من ومامان امیر مهدی جونو ویلدا نانازی هم تو اتاق شماره 9 بخش زنان وزایمان بیمارستان قدس بستری شدیم تا آخرین شب با هم بودنمون تو این اتاق سر بشه . یه کوچولوی نازنازی هم تو اتاق روبرومون بود که تا خود صبح گریه کرد وما سه تایی چقدر دلمون واسش سوخت . عزیزم انشالله که تو پسر خوبی هستی .راستی مامانی فردا هم تولد مهسا کوچولو وما براش به قول خوذش یه عروسک باربی بزرگ موزیکال که عاشقشه رو خریدیم .  ماچقلببای بای

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

ملوسک
18 خرداد 91 1:14
سلام عزیزم
وبلاگ خوشگلی داری . تبریک می گم .
مایلم با وبلاگت تبادل لینک کنیم . اگه موافقی آدرس وبلاگ منو با اسم ►► ملوسک شاپ ◄◄ لینک کن . بعدش بهم بگو تو رو با چه اسمی لینک کنم .
www.malusak72.mihanblog.com

موفق باشی گلم